یکی از کارهای جالب و مفید دربارهی حکایات صوفیان و غالیان، یافتن الگوی جعل در آنها است. معمولاً برای هر داستان صوفیانه و غالیانه، نظائری وجود دارد که کنار هم نهادن آنها میتواند زوایای پنهانی را آشکار سازد. پیشتر نمونههایی از این دست ارائه کردهام. نمونه زیر هم اخیراً توجّه مرا جلب کرده است:
. رأیت النبی صلى اللَّه علیه و سلم فی المنام و قد عانق أبا محمد ابن حزم المحدث فغاب الواحد فی الآخر فلم نر إلا واحدا و هو رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و سلم فهذه غایة الوصلة و هو المعبّر عنه بالاتحاد أی الاثنین عین للواحد ما فی الوجود أمر زائد. (الفتوحات المکیة، ج2، ص519)
(ترجمه: پیامبر (ص) را در خواب دیدم که ابامحمّد ابن حزم محدّث را در آغوش گرفته است؛ پس یکی در دیگری ناپدید شد پس تنها یک نفر را میدیدیم و آن رسول خدا (ص) بود و این نهایت پیوستگی است که از آن به اتّحاد تعبیر میشود یعنی دو چیز عین یک چیزند و در وجود امر زائدی نیست.)
ابومحمّد علی بن أحمد بن سعید بن حزم الاندلسی (348-456) هموطن ابن عربی (اندلسی) و بر مذهب ظاهری بود. او مانند بسیاری از مردم اندلس هوادار بنیامیّة بود؛ به ویژه که جدّش «یزید» آزادشدهی یزید بن ابی سفیان (برادر معاویه) بوده و خودش مانند پدرانش مدّتی را در خدمتِ حاکمان اموی گذرانده است. او را از شیعیان بنیامیّة به شمار آورده و گفتهاند به همه ملوک اموی ارادت داشت و به صحّت امامت آنان معتقد بود تا جایی که حتّی گروهی از اهل سنّت او را ناصبی دانستهاند. (نک: سیر اعلام النبلاء، ج18، صص184-213) با وجود شدّت تعصّب و قشریگری که ابن حزم داشت، مانند بسیاری از علمای مخالفین به فِسق و ملاهی دلبسته بود. ذَهَبی حکایتی از شاهدبازیِ ابن حزم آورده است. (نک: تاریخ الاسلام، ج30، ص416) علاقهاش به ساز و آواز او را بر آن داشت تا رسالهای در تجویز غنا نوشته و روایات حرمت غنا را تکذیب کند؛ تا آن جا که حدیثی از صحیح بخاری را در زمره موضوعات شمرده است. (نک: رسائل ابن حزم، ص432، رسالة فی الغناء الملهی أ مباح هو ام محظور) دربارهی عقاید و آراء فقهی ابن حزم همین قدر باید گفت که معجونی بوده است از انواع انحرافات. مانند بیشتر سنّیان معتقد به دیدار خدا با چشمِ سر در قیامت بود. (الفصل، ج1، ص248) شیعه را بدترین مخلوقات خدا میدانست. (الفصل، ج1، ص471) و درباره تفاضل صحابه دیدگاه عجیبی داشت و معتقد بود: برترین مردم پس از انبیاء، ن رسول خدا (ص) و پس از آنان ابوبکر است! (الفصل، ج1، ص469) ابوالعادیة، قاتل عمار بن یاسر را از اصحاب بیعت رضوان شمرده که خداوند در فضلشان آیه نازل کرده و معتقد است در قتل عمار پاداش برده است؛ زیرا اجتهاد کرده و مجتهد اگر خطا کند یک پاداش میبرد! (الفصل،ج2، ص5) شدّت دشمنی او با شیعه خصوصاً در باب «ذکر شنع الشیعة» نمود پیدا کرده است. (الفصل، ج2، ص17) علّامه امینی پارهای از اباطیل او را نقد کرده است. (نک: الغدیر، ج1، ص 585 و ج3، ص134) از آن جا که انحرافات ابن حزم قابل شمارش نیست به همین چند مورد اکتفا میکنم و خواننده را به آثار متعدّد او ارجاع میدهم.
حال عاقل باید بنگرد که با چنین شخصیتی که ابن حزم داشته، چطور میتوان رؤیای ابن عربی را باور کرد و او را متّحد با رسول اکرم (ص) دانست؟! عجب آن که ابنحزم –که ابن عربی مدّعی اتحاد او با رسول خدا (ص) است- در موارد بسیار زیاد، مخالف عقائد ابن عربی است. برای نمونه منکر زنده بودن خضر است (الفصل، ج2، ص18 و 19) در حالی که ابن عربی مدّعی دیدار با خضر شده است. (الفتوحات المکیة، ج1، ص186)
محمّدتقی مامقانی مشهور به نیّر تبریزی از بزرگان شیخیّه بوده و کتابش صحیفةالأبرار آکنده از روایات دروغ و غالیانه است؛ از جمله روایتی که از پدر خود آورده است:
سمعت أبی -رحمه الله- یروی عن الجابر بن عبدالله الأنصاری قال: کنّا عند النبی -صلّی الله علیه و آله- إذ دخل علی بن أبی طالب -علیه السّلام- فقرّبه النّبیّ (ص) فتعانقا، حتی أنهما صارا شخصاً واحداً، فتفقّدنا امیرالمومنین (ع) فلم نجد له عیناً و لا اثراً فزدنا تعجبا، فقلنا: یا رسول الله ما الذی جری لابن عمک و ما نراک الا وحدک؟ فتبسم النبیّ و قال: یا قوم أما سمعتم منی انا و علی من نور واحد و لما تعانقنا اشتاق هو الی المنزل الاول من نورنا، فامتزج نوره بنوری حتی بقینا شخصا واحدا کما ترون، قال: فلما سمعنا ما قال النبی (ص) رعبت قلوبنا و اصفرت وجوهنا، و قد طالت غیبۀ امیرالمومنین فقالوا: یا رسول الله بحقّ من أرسلک بالحق إلّا ما اخبرتنا کیف صار علیّ فاحضره إلینا حتی یزول الشکّ من قلوبنا، فقال علیّ منّی و أنا من علیّ، فرأینا قد جلّله العرق فظهر من جبهته مصباح من نور حتی ظننّا أنه نار قد عمّت المشارق و المغارب، فاشتدّ فزعنا حتی ظننّا أنا کلّنا نحترق و أهل الارض کلّهم یحترقون من نور ذلک المصباح، فلمّا رای النبیّ (ص) حالنا صرخ صرخةً و قال: أین قیّوم الأملاک؟ أین مدبّر الأفلاک؟ أین مبدع الکائنات؟ أین حقیقۀ الموجودات؟ أین عالم الغیب و المکاشفات؟ أین الصّراط المستقیم و بغضه عذابٌ الیم؟ أین أسد الله؟ أین الذی دمه دمی، و لحمه لحمی، و روحه روحی؟ أین الامام الهمام؟ قال: فإذا بصوت علیٍّ ینادی: لبّیک لبّیک یا سیّد البشر، فلما سمعنا صوته جعلنا ننظر إلیه من این یظهر، و إذا به قد ظهر من جنبِ النبیّ الأیمن و هو یقول: لبّیک لبّیک. قال جابر: لمّا غاب علیّ فی النبیّ (ص) و ظهر منه سألته: کیف دخوله و خروجه منک یا رسول الله؟ قال: فقال: یا جابر إن غیبۀ علیّ کانت أمرا یعلمه الله، و هو أنه لمّا التصق صدره بصدری و امتزج لحمه بلحمی و دمه بدمی و نوره بنوری کما کنّا فی موطننا الأوّل قبل هذه الهیاکل البشریۀ، حتی صرنا هناک کذلک شخصاً واحداً بإذن الله تعالی. (صحیفة الابرار، ج3، صص275-277، دار المحجة البیضاء، بیروت، لجنة النور الازهر)
اجمالاً معلوم است که این حکایت از جعلیّات غلات و مفوّضه است و خصوصاً جملات «أین مدبّر الأفلاک؟ أین مبدع الکائنات؟» بر این معنا شهادت میدهد. هر چند مامقانی سندی برای این روایت نیاورده، بعید به نظر میرسد که خودش یا پدرش آن را جعل کرده باشند. اگر مامقانی اطّلاعات بیشتری درباره منبع روایت داده بود، شاید میتوانستیم تعیین کنیم که متعلّق به کدام یک از فرق غلوّ است.
این دو حکایت متعلّق به دو مشرب متفاوت است. از تصوّف ابن عربی تا مسلک غلوّ راه بسیاری است؛ با این حال طرح کلّی هر دو یکی است: امیرالمؤمنین (ع)/ابن حزم، پیامبر اکرم (ص) را در آغوش میگیرد و در این هنگام از شدّت اتّصال و اتّحاد در پیامبر (ص) ناپدید میشود.
به احتمال زیاد اگر در منابع غلوّ و تصوّف جستجو شود داستانهای دیگری نیز پیدا شود که بر پایهی همین طرح ساخته شدهاند.
محمّد بن اسماعیل بخاری (194-256 ه.ق.)، نویسنده مهمّترین جامع حدیثیِ اهل سنّت، کتابی دارد به نام «خلق افعال العباد» که در آن به بیان دغدغههای فکری و اعتقادی خود پرداخته است؛ از جمله تأکید بر این که «خداوند مکان دارد، دیدنی است، حرکت میکند و هر کس منکر آن شود کافر است» و دیگر این که «قرآن مخلوق نیست». از مهمّترین دلائل بخاری بر نفی مخلوق بودن خداوند این است که «قرآن شامل اسمِ خداوند است.» به بخشی از استدلالات کتاب توجّه کنید:
حَدَّثَنَا مُحَمد بن عَبْد الله أبو جعفر البغدادی، قال : سمعت أبا زکریا یحیى بن یوسف امی، قال: کنا عند عَبْد الله بن إدریس. قال : لیس هؤلاء من أهل التوحید ، هؤلاء الدقة من زعم أن القرآن مخلوق فقد زعم أن الله مخلوق، یقول الله: بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، فالله لا ی مخلوقا، و الرحمن لا ی مخلوقا، و الرحیم لا ی مخلوقا ، و هذا أصل الدقة، من قال هذا فعلیه لعنة الله ، لا تجالسوهم، وَ لاَ تناکحوهم. (خلق أفعال العباد، ص4)
و قال بعض أهل العلم : إن الجهمیة هم المشبهة، لأنهم شبهوا ربهم بالصنم، و الأصم، و الأبکم الذی لا یسمع، و لا یبصر، و لا یتکلم، و لا یخلق و قالت الجهمیة: و کذلک لا یتکلم، و لا یبصر نفسه و قالوا: إن اسم الله مخلوق، و یمهم أن یقولوا إذا أذن المؤذن أن یقولوا : لا إله إلا [الله] الذی اسمه الله، و أشهد أن مُحَمدا رسول الذی اسمه الله، لأنهم قالوا: إن اسم الله مخلوق. و لقد اختصم یهودی و مسلم إلى بعض معطلیهم فقضى بالیمین على المسلم ، فقال الیهودی حلّفه بالخالق لا بالمخلوق، فإن هذا فی القرآن، و زعمت أن القرآن مخلوق فحلّفه بالخالق، فبهت الآخر، و قال: قُومَا حتى أنظر فی أمرکما، و خسر هنالک المبطلون. (خلق أفعال العباد، صص34 و 35)
خلاصه استدلال بخاری و مشایخش این است که اگر کسی بگوید: «قرآن مخلوق است.» پس آیات آن مانندِ «بسم الله الرّحمن الرّحیم» هم باید مخلوق باشد؛ پس «الله» و «الرحمن» و «الرحیم» هم باید مخلوق باشند؛ در حالی که خدا مخلوق نیست.
وجه مغالطهی ایشان بسیار آشکار است. این افراد میان «اسم» و «مسمّی» خلط کردهاند. حرف آنها دقیقاً مانند این است که کسی بگوید: اگر بگوییم «قرآن سوزاننده نیست» یعنی آیهی «النّار ذات الوقود» هم سوزاننده نیست؛ و لازم میآید که «النّار» هم سوزاننده نباشد؛ در حالی که آتش سوزاننده است.
در مقابل، محدّثان شیعه همواره بر غیریّت اسم و مسمّی تأکید کردهاند (نک: الکافی، ج1، صص87 و 113 و 116 و ر.ک: التوحید للصدوق)
عجب آن که مشایخ اهل سنّت از سویی بین اسم و مسمّی خلط کرده و بر پایهی این خلط، دیگران را تکفیر کردهاند و از سوی دیگر حاضر به شنیدن بحث و تبیین و دفاع مخالف نیز نبوده و هر گونه بحث درباره غیریّت یا عینیّت اسم و مسمّی را مصداق بیدینی شمردهاند:
حدثنا خلف، نا الحسن، نا سعید بن أحمد بن زکریا، نا یونس بن عبد الأعلى قال: سمعت الشافعی یقول: إذا سمعت الرجل یقول: الاسم غیر المسمى أو الاسم المسمى فاشهد علیه أنه من أهل الکلام و لا دین له. (جامع بیان العلم و فضله، ص367، ابن عبدالبرّ)
این در حالی است که در روایات اهل بیت (ع) و خصوصاً امام صادق (ع) غیریّت اسم و مسمّی، بارها تبیین شده است.
بخاری همچنین اصرار دارد که اگر کسی مکان داشتن و دیدنی بودن خداوند را انکار کند، کافر است. او معتقد است «الرّحمن علی العرش استوی» باید بر معنای ظاهری حمل شود و برای اثبات عقیدهی خود به کلام بسیاری از بزرگان استشهاد میکند؛ مانند:
. و حذر یزید بن هارون من الجهمیة و قال: من زعم أن الرحمن على العرش استوى على خلاف ما یقرّ فی قلوب العامة فهو جهمی. (خلق افعال العباد، ص19)
او همچنین معتقد است خداوند از جایی به جایی میرود و به استدلال «فضیل بن عیاض» استشهاد میکند:
و قال الفضیل بن عیاض: إذا قال لک جهمی: أنا أکفر برب یزول عن مکانه، فقل: أنا أؤمن برب یفعل ما یشاء. (خلق أفعال العباد، ص 19)
حاصل استدلال این که خداوند هر کاری بخواهد میکند پس میتواند جابجا شود.
پاسخ این مغالطه نیز بسیار روشن است. این سخن مانند این است که کسی بگوید: خدا هر چه بخواهد میکند پس اگر بخواهد خودکشی میکند. پر واضح است که محالات ذاتی و اموری که مستم نقص است، از موضوع و مفهوم قدرت خارج است. جابجایی از اموری است که اوّلا در حقّ خداوند محال ذاتی است و قدرت بر محال بیمعنا است و ثانیاً کمال نیست تا نفی آن مستم عجز باشد؛ بلکه نقص ذاتی است و نفیِ مطلق آن مستم کمال و قدرت است.
بزرگان اهل سنّت داستانی نقل کردهاند که در آن عمر بن خطّاب به امام حسین (ع) میگوید: «هل أنبت على رؤوسنا الشّعر إلّا أنتم» [آیا جز شما کسی مو بر سر ما رویانده است؟]
متأسّفانه دیده میشود که در بسیاری از سایتها و کانالها این جمله را به عنوان اعتراف به ولایت تکوینیِ اهل بیت (ع) تلقّی کردهاند!
در حالی که این تعبیر، تنها یک کنایهی ساده است. به نمونهای دیگر از کاربرد این کنایه توجّه کنید:
«سنة 623: . و فیها قدم الاشرف دمشق و اطاع المعظم و سأله ان یسأل الخوارزمی ان یرحل عن خلاط و قال نحن ممالیکک و ما انبت الشعر علی رؤوسنا الّا انت. فبعث المعظم فرحل الخوارزمی عن خلاط و کان قد اقام علیها اربعین یوما.» (تراجم رجال القرنین السادس و السابع المعروف بالذیل علی الروضتین، ص148، دارالجیل، بیروت)
بدیهی است وقتی ملک اشرف به برادرش میگوید: «و ما انبت الشعر علی رؤوسنا الّا انت» مقصودش اثبات ولایت تکوینی برای او نیست!!!
ابن عساکر نیز داستانی آورده که به فهم این کنایه کمک میکند. در این داستان، عبدالملک بن مروان درباره «محمد بن الحنفیّة» به حجّاج بن یوسف میگوید: «و اللّه لو لا أبوه و ابن عمه لکنا حیارى ضلّالا، و ما أنبت الشعر على رؤوسنا إلّا اللّه و هم، و ما أع بما ترى إلّا رحمهم و ریحهم الطیبة.» (تاریخ مدینة دمشق، ج54، ص353)
علاوه بر این:
1. ولایت تکوینی به این معنا که امور عالم مانند روییدن مو در سرِ انسانها به تدبیر اهل بیت (ع) انجام شود جایگاهی در کلامِ رسمی شیعه و روایات معتبر ندارد و اندیشهای است که بیشتر از سوی متکلّفین و مُحدِثین –نه متکلّمین و مُحَدِّثین- مطرح شده و از جهات متعدّد مردود است.
2. این جمله، برای بیان ولایت تکوینی به غایت نارسا است! اگر کسی بخواهد ولایت تکوینی را بیان کند، از میان همهی مظاهر آن تنها به «رویاندن مو در سر» اکتفا میکند یا تعبیر گویاتری انتخاب میکند؟!
3. فرضاً با توجیهات دور و دراز، اعتراف به ولایت تکوینیِ اهل بیت (ع) از عمر بن خطّاب صادر شده باشد، چگونه ممکن است جمع زیادی از علمای اهل سنّت که در برابر سادهترین فضائل اهل بیت (ع) نهایت سختگیری را دارند و راویانش را به غلوّ متّهم میکنند، نصّی بر ولایت تکوینی نقل کنند و آن را صحیح بشمرند؛ بی آن که به توضیح و شرح آن اقدام کنند! پر واضح است که اهل زبان چنان برداشتی از سخن منسوب به عمر نداشتهاند.
برخی از مصادر این روایت:
- طبقات ابن اسعد، طبقه5، جزء1، ص395
- تاریخ الاسلام للذهبیّ، ج5، ص100
- سیر اعلام النبلاء، ج3، ص285
-تاریخ بغداد، ج1، ص152
- تاریخ دمشق، ج14، صص175 و 176
- تهذیب الکمال، ج6، ص404
- الاصابة، ج2، ص69
- تذکرة الخواص، ص211
- حیاة الصحابة، ج2، ص127
- کفایة الطالب، ص424
- بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ج6، ص2584
- کنز العمال، ج13، ص630
- اتحاف الخیرة المهرة، ج7، ص162
-تاریخ المدینة لابن شبة، ج3، ص799
- المطالب العالیة، ج4، ص86
- الثقات للعجلی، ج1، ص301
- الریاض النضرة فی مناقب العشرة، ج1، ص161
- العلل للدارقطنی، ج2، ص125
و.
در بین مردم حکایتی مشهور شده به این صورت:
روزی معاویه. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی. انداخت. عمروعاص. در گوشش نجوا کرد. اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند. معاویه برافروخت.عمروعاص قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند. پس از نماز، بر منبر رفت و. گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهده کرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟ عمروعاص خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به معاویه نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند.
نک: http://borhan.blog.ir/1394/03/25/Hadiths-without-source-part-two
ظاهراً این داستان بیسند را بر اساسِ حکایت کلثوم بن عمرو العتابی، شاعر عصرِ عبّاسی، ساختهاند:
و أخبرنی الحسن بن علی، قال: حدّثنا ابن مهرویه، قال: حدّثنا عثمان الورّاق، قال: رأیت العتّابی یأکل خبزا على الطّریق بباب الشام، فقالت له: ویحک، أما تستحی؟ فقال لی: أ رأیت لو کنّا فی دار فیها بقر، کنت تستحی و تحتشم أن تأکل و هی تراک؟ فقال: لا. قال: فاصبر حتى أعلمک أنّهم بقر. فقام فوعظ و قصّ و دعا، حتّى کثر اّحام علیه، ثم قال لهم: روى لنا غیر واحد، أنّه من بلغ لسانه أرنبة أنفه لم یدخل النّار. فما بقی واحد إلّا و أخرج لسانه یومىء به نحو أرنبة أنفه، و یقدّره حتّى یبلغها أم لا. فلما تفرقوا، قال لی العتّابی: أ لم أخبرک أنهم بقر؟ (الأغانی، ج13، ص79)
همچنین، نک: الجامع لاخلاق الراوی و آداب السامع للخطیب البغدادی، ج2، ص167- محاضرات الأدباء، ج2، ص31- الوافی بالوفیات، ج24، ص269- فوات الوفیات، ج3، ص221 و.)
امّا این که عتّابی چنین مضمونی را انتخاب کرده، به شاعری او مربوط است. در آن زمان، رسیدن زبان به بینی نشانهی بلاغت شمرده میشد:
«. و کل واحد من هؤلاء کان یضرب بلسانه أرنبة أنفه، و هو دلیل على الفصاحة و البلاغة، و الله تعالى أعلم.» (وفیات الأعیان، ج5، ص193)
چنان که از روایت منسوب به حسان بن ثابت نیز استفاده میشود:
«. ثم قام حسان بن ثابت، فقال یا رسول اللّه ائذن لی فیه. و أخرج لسانه فضرب به أرنبة أنفه و قال: و اللّه یا رسول اللّه إنه لیخیّل لی أنی لو وضعته على حجر لفلقه، أو شعر لحلقه.» (العقدالفرید، ج6، ص146)
محمد محسن طهرانی در سخنرانی مورخ 28 ذی الحجة 1432 در جلسه بیست و هشتم مبانی سیر و سلوک که در قم برای مخدّرات (=بانوان) برگزار شده است، ادّعا میکند کتابهای پدرش مقدّمه ظهور حضرت مهدی (عج) است و با احاطه بر احوال همه انسانها نوشته شده است! [البته با این حساب معلوم نیست چرا این کتابها فقط به زبان فارسی و عربی است!]
متن سخنرانی او چنین است:
"ایشان میفرمودند –مرحوم آقا-: «من این کتابها و این مطالب را برای فلان زن نصرانی و مسیحی در آن طرف دنیا گفتم و مینویسم». یک خرده اگر آن موقع ما قابلیّت داشتیم اگر و استعدادش را داشتیم شاید پرده را هم بر میداشتند میگفتند: نگاه کن این را برای آن دارم میگویم. برای آن، برای آن،نگاه کن تو دنیا این تو ایتالیا، آن تو فرانسه ، آن تو آمریکا، این تو انگلیس، این تو. برای اینها، اینها، اینها، اینها، اینها، اینها اووووه، چه خبر است! آخرش گفتند: «یک کلام بهت بگویم: این کتابهای من مقدّمهی ظهور است.» تمام شد. «این کتابهای من مقدمهی ظهور حضرت است.» "
فایل صوتی این بخش از سخنرانی:
این نگاه خطرناک و غلوآمیز، اهمّیّت نقد آثار پر غلط و گمراهکنندهی محمّد حسین طهرانی را -که با هالهای از تقدّس پوشانده شده- بیشتر میسازد.
محمّد محسن طهرانی در جلسه چهاردهم از سلسله جلسات مبانی سیر و سلوک برای بانوان در قم میگوید:
. کار کار نفس است. بارها عرض کردم این نفس در هر زمینهای که پا بگذارد غیر از تخریب و غیر از فساد و غیر از از بین بردن استعدادات هیچ نتیجهای بار نخواهد آورد. یکی از رفقا نقل میکرد؛ همین جناب آقای -خدا حفظشان کند ان شاء الله- آقای آشیخ صدرالدین آقای آشیخ صدرالدین حائری -که الآن هم بحمدالله از فیوضات حیات ایشان ما بهره مند هستیم و خداوند ایشان را حفظ کند؛ بسیار مرد منظم منزّه و اهل خیر و با نیّت پاک و بسیار شجاع در مسائل و مطالبی که خب تا به حال بوده و فردی که امتحانشان را در این قضایا امتحانشان را دادند و خیلی هم مرحوم آقا [یعنی علّامه طهرانی] به ایشان علاقهمند بودند- ایشان رفته بودند، در پیش مرحوم آقای خمینی گفته بودند که: «آقا اگر میخواهید این کار به سامان برسد باید این پرچم را بدهید به دست آقای آسید محمد حسین.» دقت میکنید؟ این حرف حرف کیست؟ این حرف یک نفر عادی که نیست. اولاً یک فرد عالم است. بعد هم یک فردی است که دستش تو کار است. به همهی مسائل هم اشراف دارد. به قضایای مملکت هم اشراف دارد. یعنی چی؟ یعنی آقا با این که پرچم تو دستش شما باشد کار به سامان نمیرسد. این را همه میدانند. کسی نمیتواند از آن چه که بر نفسش میگذرد بیخبر باشد. هم من می دانم؛ هم شما می دانید. هر کسی؛ بل الانسان علی نفسه بصیرة و لو القی معاذیره؛ هر کسی به نفس خودش بصیرت دارد.
صوت سخنرانی محمد محسن طهرانی در جلسه 14 مبانی سیر و سلوک برای بانوان در قم
حجم: 4.77 مگابایت
معنای این سخنان کاملاً واضح است. او پدرش را شایسته رهبری انقلاب میداند نه امام خمینی را و معتقد است که امام خمینی شایستگی رهبری نداشت و میبایست پرچم انقلاب را به پدرش تحویل بدهد؛ امّا به علّت هوای نفس چنین نکرد.
همین محمّد محسن طهرانی در جای دیگر پدر خود را نقش دوم بلکه نقشِ اوّلِ انقلاب دانسته است:
. الآن راجع به تاریخ انقلاب دارند کتاب مىنویسند، اسمى از پدر ما در این کتابها نیست در حالى که همه مىدانند، اگر نگوییم که نقش اوّل، نقش دوّم را پدر ما در این انقلاب ایفاء کرده؛ یک اسم نیست. (متن سخنرانیهاى شرح حدیث عنوان بصرى، ص842، مجلس سى و چهارم، برنامه کیمیای سعادت، مؤسسه نور)
آیا معقول است که ایشان نقش دوم بلکه نقش اوّل انقلاب را داشته و هیچ اسم و نشانی از او در تواریخ انقلاب نبوده باشد؟! درباره این گونه ادّعاهای خاندان طهرانی پیشتر توضیحاتی داده شد:
کارگاه تاریخسازی علامه طهرانی و پسران (لینک)
مالیخولیای برتری و سودای ریاست در سر این خاندان بسیار سختتر و عمیقتر از آن است که در این سطور به بیان آید. البتّه ادّعای رهبری هر چند گزاف باشد، از کسی که در سرش هوای «خدایی» میپرورد، غریب نیست!
چنان که میدانیم در تاریخ شهادت امام حسن مجتبی (ع) اختلافاتی شده است و گروهی شهادت ایشان را در آخر ماه صفر و گروهی دیگر در هفتم صفر دانستهاند. گروه اوّل به منابع متقدّم مانند کافیِ کلینی استناد میکنند و گروه دوم به منابع متأخّر مانند الدروسِ شهید اوّل. به نظر میرسد این اختلاف ریشه در یک تصحیفِ ساده دارد. چنان که میدانیم در عربی از پایان ماه به «سلخ» تعبیر میشود. در بعضی کتب مانند دلائل الامامة (ص59) از تاریخ وفات امام حسن (ع) با تعبیر «سلخ صفر» -یعنی پایان ماه صفر- یاد شده است. «سلخ» از نظر شکل ظاهری -در دستنویسها- بسیار شبیه «سابع» است؛ از این رو «سلخ صفر» به «سابع صفر» تصحیف شده است.
مولوی مانند بیشتر مدّعیان عرفان عذاب خداوند و دوزخ جاویدان را این چنین به بازی گرفته است:
«اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بىخبرند از حقّ. و چیزى از خبر حقّ شیرینتر نباشد.» (فیه ما فیه، ص251، تصحیح بدیع امان فروزانفر، نشر نگاه، چاپ دوم)
مدّعیان عرفان برای اغوای ن از ترفندهایی شبیه ترفند مولوی استفاده میکنند:
«بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنى را در چادر بینند، حکم کنند که نقاب بردار تا روى تو ببینیم که چه کسى و چه چیزى، که چون تو پوشیده بگذرى و تو را نبینم مرا تشویش خواهد بودن که این کى بود و چه کس بود؟ من آن نیستم که اگر روى تو را ببینیم بر تو فتنه شوم و بسته تو شوم. مرا خدا دیرست که از شما پاک و فارغ کرده است. از آن ایمنم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید. الّا اگر نبینم در تشویش باشم که چه کسى بود. به خلاف طایفه دیگر که اهل نفساند اگر ایشان روى شاهدان را باز بینند فتنه ایشان شوند و مشوّش گردند. پس در حقّ ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنه ایشان نگردد و در حقّ اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند.» (فیه ما فیه، ص180، تصحیح بدیع امان فروزانفر، نشر نگاه، چاپ دوم)
از تعلیمات مولوی:
«فرمود که شب و روز جنگ مىکنى و طالب تهذیب اخلاق زن مىباشى و نجاست زن را به خود پاک مىکنى. خود را درو پاک کنى بهتر است که او را در خود پاک کنى. خود را به وى تهذیب کن. سوى او رو و آنچه او گوید تسلیم کن، اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غیرت را ترک کن اگرچه وصف رجال است و لیکن بدین وصف نیکو وصفهاى بد در تو مىآید. ایشان را همچو جامه دان که پلیدىهاى خود را دریشان پاک میکنى و تو پاک مىگردى. و اگر با نفس خود برنمىآیى از روى عقل با خویش تقریر ده که «چنان انگارم که عقدى نرفته است، معشوقهاى است خراباتى هر گه که شهوت غالب مىشود، پیش وى مىروم.» به این طریق حمیّت را و حسد و غیرت را از خود دفع میکن تا هنگام آنک وراى این تقریر ترا لذّت مجاهده و تحمّل رو نماید و از محالات ایشان ترا حالها پدید شود. مىباید رنج کشیدن از دفع غیرت و حمیّت.
زن چه باشد؟ عالم چه باشد؟ اگر گویى و اگر نگویى، او خود همان است و کار خود نخواهد رها کردن. بلکه به گفتن اثر نکند و بتر شود. هر چند که زن را امر کنى که پنهان شو ورا دغدغه خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت به آن بیش گردد. پس تو نشستهاى و رغبت را از دو طرف زیادت مىکنى و میپندارى که اصلاح میکنى؟ آن خود عین فساد است. اگر او را گوهرى باشد که نخواهد که فعل بد کند، اگر منع کنى و نکنى او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن. فارغ باش و تشویش مخور. و اگر به عکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن. منع جز رغبت را افزون نمىکند على الحقیقة.
این مردمان مىگویند که «ما شمس الدّین تبریزى را دیدیم، اى خواجه ما او را دیدیم.» اى غرخواهر، کجا دیدى؟ یکى که بر سر بام اشترى را نمىبیند مىگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم.» (فیه ما فیه، صص103-105، تصحیح بدیع امان فروزانفر، نشر نگاه، چاپ دوم)
به خدا پناه میبریم از این سخنان فسادآور و تعالیم خلاف قرآن و سنّت.
«گفت مغولان که اوّل درین ولایت آمدند عور و بودند، مرکب ایشان گاو بود و سلاحهاشان چوبین بود؛ این زمان محتشم و سیر گشتهاند و اسبان تازى هرچه بهتر و سلاحهاى خوب پیش ایشان است. فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوّتى نداشتند خدا ایشان را یارى داد و نیاز ایشان را قبول کرد. درین زمان که چنین محتشم و قوى شدند حق تعالى با ضعف خلق، ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یارى حق بود که ایشان عالم را گرفتند، نه به زور و قوت بود. و ایشان اوّل در صحرایى بودند دور از خلق، بینوا و مسکین و و محتاج. مگر بعضى ازیشان به طریق تجارت در ولایت خوارزمشاه مىآمدند و خرید و فروختى مىکردند و کرباس مىخریدند جهت تنجامه خود. خوارزمشاه آن را منع مىکرد و تجّار ایشان را مىفرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج مىستد و بازرگانان را نمىگذاشت که آنجا بروند. تاتاران پیش پادشاه خود به تضرّع رفتند که هلاک شدیم. پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار و ده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت. از حق تعالى ندایى آمد که «قبول کردم زارى تو را بیرون آى هرجا که روى، منصور باشى.» آن بود چون بیرون آمدند به امر حق منصور شدند و عالم را گرفتند.» (فیه ما فیه، ص80، تصحیح بدیع امان فروزانفر، نشر نگاه، چاپ دوم)
مولوی:
«راست میگوید همه نسبت به حقّ نیک است و به کمال است؛ امّا نسبت به ما نى. و پاکى و بىنمازى و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید، جمله به حقّ نیک است؛ امّا نسبت به ما زنى و ى و کفر و شرک بد است و توحید و نماز و خیرات نسبت به ما نیک است؛ امّا نسبت به حقّ جمله نیک است. چنانکه پادشاهى در ملک او زندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادى و طبل و علم باشد؛ امّا نسبت به پادشاه جمله نیک است، چنانکه خلعت، کمالِ ملک اوست و دار و کشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت به وى همه کمال است؛ امّا نسبت به خلق خلعت و دار کى یک باشد؟» (فیه ما فیه، ص44، تصحیح بدیع امان فروزانفر، نشر نگاه، چاپ دوم )
نیک بودن برای خدا، از دو معنا بیرون نیست:
1. سودمند بودن که خداوند از هر چیزی بینیاز است و سود و زیانی برایش متصوّر نیست!
2. پسندیده بودن که خداوند منزّه است از این که کار زشتی را بپسندد و از آن نهی کند!
هر دو وجه در آیهی زیر به زیبایی ردّ شده است:
«إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ عَنْکُمْ وَ لا یَرْضى لِعِبادِهِ الْکُفْرَ وَ إِنْ تَشْکُرُوا یَرْضَهُ لَکُمْ» (امر : 7)
امّا تمثیلی که آورده کاملاً غلط و نابجا است؛ ی و و کفر را که با زندان و دارِ اعدام نباید مقایسه کرد! گناه بندگان خدا را باید با عصیان و قانونشکنی و جرائم رعیتِ سلطان مقایسه کرد و دوزخ و ملائکهی عذاب و کیفرهای دنیوی و اخروی را باید با زندان و دار و جلادِ سلطان قیاس کرد! بلی چنان که در ملک سلطان، زندان لازم است، در ملک خدا هم دوزخ لازم است؛ ولی کجا در ملک سلطان، ی و آدمکشی و آشوبگری نیکو است تا در ملک خدا نیکو باشد؟!
- سفیان بن عیینة گفت: جابر بن یزید الجعفی را ترک کردم و از او چیزی نشنیدم؛ زیرا او میگفت: رسول خدا (ص) علی را فراخواند و آن چه [از خدا] تعلیم دیده بود به او آموخت؛ سپس علی، حسن را پیش خود خواند و آن چه [از رسول خدا] آموخته بود به او تعلیم داد؛ سپس حسن، حسین را خواند و آن چه [از پدرش] آموخته بود به او آموخت؛ سپس حسین پسرش [علی بن الحسین] را فراخواند و آن چه فراگرفته بود به او آموخت. سپس جابر این سخن را ادامه داد تا [پس از ذکر محمد بن علی] به جعفر بن محمّد رسید. سفیان گفت: به خاطر همین جابر را ترک کردم و از او حدیث نشنیدم.
و ذکر شهاب سمعت ابن عیینة یقول: ترکت جابراً الجعفی و ما سمعت منه. قال: دعا رسول الله (ص) علیا یعلّمه ما تعلمه ثم دعا علی الحسن فعلمه ما تعلم ثم دعا الحسن الحسین فعلمه ما تعلم ثم دعا ولده فعلمه ما تعلم حتی بلغ جعفر بن محمد. قال: ترکته لذلک و لم اسمع منه. (الکامل فی ضعفاء الرجال، ابن عدی الجرجانی، ج3، ص28)
- سفیان بن عیینة میگفت: از جابر بن یزید جعفی شنیدم که میگفت: علمی که در پیامبر (ص) بود به علی منتقل شد و سپس از علی به حسین [ظ: حسن] بن علی منتقل شد سپس این سخن را پیوسته ادامه داد تا به جعفر بن محمد رسید و گفت: و من جعفر بن محمد را دیدهام.
ثنا علی بن الحسن بن خلف بن قدید المصری ثنا عبیدالله بن یزید بن العوام قال: سمعت اسحاق بن مطهر یقول: سمعت الحمیدی یقول: سمعت سفیان یقول: سمعت جابرا الجعفی یقول: انتقل العلم الذی کان فی النبی (ص) الی علی ثم انتقل من علی الی الحسین بن علی ثم لم یزل حتی بلغ جعفر بن محمد قال : و قد رأیت جعفر بن محمد. (الکامل فی ضعفاء الرجال، ابن عدی الجرجانی، ج3، ص28)
أَخْبَرَنِی الْحُسَیْنُ بْنُ أَبِی الْحُسَیْنِ الْوَرَّاقُ، نا أَبُو الطَّیِّبِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَیْنِ التَّیْمُلِیُّ الْکُوفِیُّ، نا عَلِیُّ بْنُ الْعَبَّاسِ الْمَقَانِعِیُّ، نا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ اُّهْرِیُّ، نا حَسَنُ بْنُ حُسَیْنٍ، عَنْ سُفْیَانَ بْنِ إِبْرَاهِیمَ، عَنْ یَعْفُورَ بْنِ أَبِی یَعْفُورَ[1]، عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، قَالَ: عَلَیْکُمْ بِالْوَرَعِ وَالاجْتِهَادِ، وَصِدْقِ الْحَدِیثِ، وَأَدَاءِ الأَمَانَةِ، وَحُسْنِ الصُّحْبَةِ لِمَنْ صَحِبَکُمْ، فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ سُنَنِ الأَوَّابِینَ. (تلخیص المتشابه فی الرسم للخطیب البغدادی، ج 2، ص 822)
شما را سفارش میکنم به ورع (=پرهیزگاری)، اجتهاد (=عبادت بسیار)، راستگویی، امانتداری و خوشرفتاری با همنشینان؛ زیرا اینها از سنّتهای اوّابین (=توبهکنندگان عابد) است. [2]
[1] راوی نخست این حدیث «یعفور بن ابی یعفور»، عبدی و کوفی و نام پدرش ابییعفور، وقدان است. (تلخیص المتشابه فی الرسم، ج2، ص822- تاج العروس، ج7، ص246) او برادر «عبدالله بن ابی یعفور وقدان العبدی» شیخ نامدار شیعه و یار بزرگوار امام صادق (ع) است. (نک: رجال النجاشی، ص213- رجال الطوسی، ص230) ابویعفور و پسر دیگرش «یونس» نیز از راویان مطرح در میان اهل سنت بودهاند. (نک: تاریخ الإسلام، ج8،ص328 و ج11، ص410) البته یونس نیز بیواسطه (الغیبة للنعمانی، ص306- مقاتل الطالبیین، ص300) یا از طریق برادرش عبدالله از امام صادق (ع) روایت کرده است. (کشف الغمة، ج2، ص197)
[2] عین این حدیث را ابوبصیر نیز از امام صادق (ع) روایت کرده است با این تفاوت که در آن به «سجدهی طولانی» نیز توصیه شده است. (نک: تفسیر العیاشی، ج2، ص286- مشکاة الانوار، ص146- علل الشرائع، ج2، ص340)
جالب است که این سفارشهای پنجگانه (ورع، اجتهاد، صدق الحدیث، اداء الامانة، حسن الصحبة و طول السجود) ساختار بسیاری از نصائح امام صادق (ع) را تشکیل میدهد. (به عنوان نمونه نک: من لا یحضره الفقیه، ج2، ص274- الکافی، ج2، صص77 و 635- صفات الشیعة، ص28- تحف العقول، ص299- دعائم الإسلام، ج1، ص66)
تکرار این چینش در روایات، نشاندهندهی تأکید زیاد امام (ع) بر آنها است؛ تا جایی که میتوان گفت امام (ع) آن را به صورتِ شُعاری برای شیعه درآورده بود.
ملاصدرا نوشته است:
ان ماهیة الجسم و معناه، یعنی الجوهر القابل للابعاد له، انحاء من الوجود بعضها اخس و ادنى و بعضها أشرف و اعلى، فمن الجسم ما هو جسم هو ارض فقط او ماء فقط او هواء او نار، و منه ما هو جماد فیه العناصر الاربعة موجودة بوجود واحد جمعی کما حققناه، لکنه جماد فقط من غیر نمو و لا حسّ و لا حیاة و لا نطق، و منه ما هو جسم هو بعینه متغذ نام مولّد، فجسمیته اکمل من جسمیة الجمادات و المعادن، و منه ما هو مع ه جسما حافظ للصورة متغذیا نامیا مولدا حساسا ذو حیاة حسیة، و منه ما هو مع ه حیوانا ناطقا مدرکا للمعقولات، فیه ماهیات الاجسام السابقة موجودة بوجود واحد جمعی لا تضاد بینها فی هذا الوجود الجمعی، لها موجودة على وجه الطف و اشرف و هو وجود الانسان. ثم الانسان یوجد فی عوالم متعددة و بعضها اشرف و أعلى، فمن الانسان ما هو انسان طبیعی و منه ما هو انسان نفسانی و منه انسان عقلی. اما الانسان الطبیعی، فله اعضاء محسوسة متباینة فی الوضع، فلیس موضع العین موضع السمع و لا موضع الید موضع الرجل و لا شیء من الاعضاء فی موضع العضو الاخر. و اما الانسان النفسانی، فله اعضاء متمایزة لا یدرک شیء منها بالحسّ الظاهر، و انما یدرک بعین الخیال و الحس الباطن المشترک الذی هو بعینه یبصر و یسمع و یشم و یذوق و یلمس، و تلک الاعضاء غیر متخالفة الجهات و الاوضاع، بل لا وضع لها و لا جهة و لا یقع نحوها اشارة حسّیة، لانها لیست فی هذا العالم و جهاته، کالانسان الذی یراه الانسان فی النوم و النوم جزء من اجزاء الآخرة و شعبة منها، و لهذا قیل: النوم اخ الموت. و اما الانسان العقلی: فاعضاؤه ة و حواسه عقلیة، له بصر عقلی و سمع عقلی و ذوق و شم و لمس عقلیة. اما الذوق: فابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی، و اما الشم: فانی لاجد نفس الرحمن من جانب الیمن، و اما اللمس: فوضع اللّه یده بکتفی الحدیث، و کذلک له ید عقلیة و قدم عقلی و وجه عقلی و جنب عقلی، و تلک الاعضاء و الحواس العقلیة کلها موجودة بوجود واحد عقلی، و هذا هو الانسان المخلوق على صورة الرحمن و هو خلیفة اللّه فی العالم العقلی مسجود الملائکة، و بعده الانسان النفسانی و بعده الطبیعی. فاذا تصورت هذه المعانی و انتقشت فی صفحة خاطرک علمت ان المعنى المسمّى بالجسم له انحاء من الوجود متفاوتة فی الشرف و الخسّة و العلو و الدنو من لدن ه طبیعیا الى ه عقلیا، فلیجز ان ی فی الوجود جسم إلهی لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر المسمّى بالاسماء الالهیة المنعوت بالنعوت الربانیة، على ان الواجب تعالى لا یجوز ان ی له فی ذاته فقد شیء من الاشیاء الوجودیة و لیس فی ذاته الاحدیة جهة ینافی جهة وجوب الوجود و لیس فیه سلب الا سلب الاعدام و النقائص. و أیضا وجوده علم بجمیع الاشیاء فجمیع الاشیاء موجودة فی هذا الشهود الالهی بوجود علمه الذی هو وجود ذاته و وجود اسمائه الحسنى و صفاته العلیاء بمعانیها الکثیرة الموجودة بوجود واحد قیومیّ صمدیّ. (شرح اصول کافی، ج۳، صص207 -205)
پاسخ همهی این تطویلات بیحاصل را شیخ طوسی -رحمه الله- در چند جمله مختصر و مفید داده است:
و قولهم «انه جسم لا کالأجسام» مناقضة، لأنه نفی ما أثبت نفیه، لان قولهم «جسم» یقتضی أن له طولا و عرضا و عمقا، فاذا قیل بعد ذلک «لا کالأجسام» اقتضى نفی ذلک نفیه، فی مناقضة. و لیس قولنا «شیء لا کالأشیاء» مناقضة، لأن قولنا «شیء» لا یقتضی أکثر من أنه معلوم و لیس فیه حس؟، فاذا قلنا «لا کالأشیاء المحدثة» لم یکن فی ذلک مناقضة. (الاقتصاد، ص39)
ملاصدرا ابتدا جسم را جوهر دارای ابعاد تعریف کرده و جسمیت انسان را کاملتر از حیوان و جسمیت حیوان را کامل تر از نبات و جسمیت نبات را کامل تر از جماد دانسته است. بطلان این سخن روشن است زیرا برتری انسان بر حیوان به اعتبار تعقل است نه جسمیت. آن چه داخل در معنای جسمیت است؛ ابعاد داشتن است و جماد و نبات و حیوان و انسان، همگی از این حیث برابرند و هیچ یک جسم تر از دیگری نیست.
او قائل به وجود جسم خیالی و عقلانی و الهی شده است در حالی که ابتدا جسم را جوهر پذیرای ابعاد تعریف کرده است. عقل - به زعم او - و خداوند به عقیده ی همه ی مسلمین دارای ابعاد نیستند تا داخل در مفهوم جسم باشند. انسان را نیز جسم نامی حساس ناطق تعریف می کنند. عقل از این مفهوم خارج است بنابراین وجود انسان عقلی بی معنا است. بساطت انسان عقلی با تعریف انسان که جسمیت در آن نهفته است تناقض دارد.
صدرا خداوند را جسم الهی دانسته. کاربرد لفظ جسم برای خداوند درست نیست است. جسم یعنی جوهر دارای ابعاد و در مورد خداوند چنین معنایی تصور نمی شود.
به داستان ملاقات سید هاشم حدّاد و آقای طباطبایی به روایت محمدحسین طهرانی توجه کنید:
«ملاقات حضرت آیة الله علّامه طباطبائى و حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد: چون فصل تابستان بود و حوزه تعطیل بود، لهذا بسیارى از أعاظم و فضلاء در حوزه نبودند؛ ولى بعضاً اطّلاع پیدا نموده به دیدنشان مىآمدند. حضرت استاذنا العلّامه حاج سیّد محمّد حسین طباطبائى نَوّر اللهُ مرقدَه مسافرت ننموده و در قم بودند. بنده خدمت آقا عرض کردم: میل دارید ایشان را اطّلاع دهم تا به دیدار شما بیایند؟! فرمودند: میل به حدّ کمال است، ولى ما خدمتشان میرسیم نه اینکه ایشان تشریف بیاورند. فلهذا حقیر از حضرت استاد وقت گرفتم. در حدود دو ساعت به ظهر مانده خدمتشان شرفیاب شدیم. پس از سلام و معانقه و احوالپرسى و پذیرائى، در حدود یک ساعت مجلس به طول انجامید، که سخنى و گفتارى ردّ و بدل نشد و هر دو بزرگوار ساکت و صامت بودند. البتّه این به حسب ظاهر امر بود؛ امّا آنچه از گفتار در باطنشان ردّ و بدل مىشد، و آنچه از تماشاى سیما و چهره همدیگر برداشت مىنمودند، حقائقى است که از سطح افکار و علوم ما خارج، و جز خداوند متعال و رسول او و اولیاى به حقّ او کسى از آن مطّلع نمىباشد. وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللَهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ و وَ الْمُؤْمِنُونَ. و بگو اى پیامبر! هر کارى را که میخواهید انجام دهید! بزودى خداوند و رسول او و مؤمنین، آن عمل را مىبینند!» (روح مجرد، ص284)
بارها گفتهایم که قصّههای عرفا قالبهایی تکراری و کلیشهای دارند که طرح کلّی این ملاقات نیز از آن جمله است؛ مثلاً آن را مقایسه کنید با داستان ملاقات اوحدالدین شاهدباز و نجم الدین دایه (مناقب اوحدالدین، صص38 و 39) که در تصویر زیر آمده است:
1. و قول جعفر بن محمد الصادق- علیه السّلام- فی کتاب الإهلیلجة: فی کل شیء أثر تدبیر و ترکیب شاهد یدل على صنعه، و الدلالة على من صنعه و لم یک شیئا. (مجموع السید حمیدان، ص243، کتاب التصریح بالمذهب الصحیح- مجموع السید حمیدان، ص328، المنتزع الثانی- شرح الأساس الکبیر، ج1، ص498)
- . لِأَنَّ فِی کُلِّ شَیْءٍ أَثَرَ تَرْکِیبٍ وَ حِکْمَةٍ وَ شَاهِداً یَدُلُّ عَلَى الصَّنْعَةِ الدَّالَّةِ عَلَى مَنْ صَنَعَهَا وَ لَمْ تَکُنْ شَیْئاً .(بحار الأنوار، ج3، ص155)
2. و قول جعفر بن محمد الصادق علیه السّلام فی کتاب الإهلیلجة: من قال الإنسان واحد فهو له اسم و تشبیه، و اللّه واحد و هو له اسم و لیس له بتشبیه، و لیس المعنى واحدا. (مجموع السید حمیدان، ص328، المنتزع الثانی - مجموع السید حمیدان، ص222، کتاب التصریح بالمذهب الصحیح)
- وَ الْإِنْسَانُ وَاحِدٌ فِی الِاسْمِ وَ لَیْسَ بِوَاحِدٍ فِی الِاسْمِ وَ الْمَعْنَى وَ الْخَلْقِ فَإِذَا قِیلَ لِلَّهِ فَهُوَ الْوَاحِدُ الَّذِی لَا وَاحِدَ غَیْرُهُ لِأَنَّهُ لَا اخْتِلَافَ فِیهِ وَ هُوَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى سَمِیعٌ وَ بَصِیرٌ وَ قَوِیٌّ وَ عَزِیزٌ وَ حَکِیمٌ وَ عَلِیمٌ. (بحار الأنوار، ج3، صص195 و 196)
3. و قول جعفر بن محمد الصادق علیه السّلام فی کتاب الإهلیلجة: إنما یسمى تعالى سمیعا بصیرا لأنه لا یخفى علیه شیء. (مجموع السید حمیدان، ص328، المنتزع الثانی - مجموع السید حمیدان، ص235، کتاب التصریح بالمذهب الصحیح)
- قَالَ أَ فَرَأَیْتَ قَوْلَهُ سَمِیعٌ بَصِیرٌ عَالِمٌ قُلْتُ إِنَّمَا یُسَمَّى تَبَارَکَ وَ تَعَالَى بِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ لِأَنَّهُ لَا یَخْفَى عَلَیْهِ شَیْءٌ . (بحار الأنوار، ج3، ص194)
4. و قول جعفر بن محمد الصادق علیه السّلام فی کتاب الإهلیلجة: الإرادة من العباد الضمیر و ما یبدو بعد ذلک من الفعل؛ فأما من اللّه عز و جل فالإرادة للفعل إحداثه لأنه لا یرى و لا یتفکر. (مجموع السید حمیدان، ص232، کتاب التصریح بالمذهب الصحیح- مجموع السید حمیدان، ص328، المنتزع الثانی)
- قَالَ فَأَخْبِرْنِی عَنْ إِرَادَتِهِ قُلْتُ إِنَّ الْإِرَادَةَ مِنَ الْعِبَادِ الضَّمِیرُ وَ مَا یَبْدُو بَعْدَ ذَلِکَ مِنَ الْفِعْلِ وَ أَمَّا مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَالْإِرَادَةُ لِلْفِعْلِ إِحْدَاثُهُ إِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ بِلَا تَعَبٍ وَ لَا کَیْفٍ. (بحار الأنوار، ج3، ص196)
5. و من ذلک قول جعفر بن محمد الصادق- علیه السّلام-: أما أصل معاملة اللّه تعالى فسبعة أشیاء: أداء حقه، و حفظ حده، و شکر عطائه، و الرضاء بقضائه، و الصبر على بلائه، و الشوق إلیه.
و قوله- علیه السّلام- فی مواضع من کتاب [الهلیلجة] الإهلیلجة، منها: رده لقول الطبیب الملحد الذی کان یزعم أن الأشیاء لم یزل بعضها یحدث من بعض، و لا محدث لها کما یقوله أهل الإحالة؛ فأبطل ذلک بما فیها من الأدلة على کل محدّث یحتاج إلى محدث، و بالأدلة الدالة على صانعها حکیما عالما قادرا منعما.
و منها: رده لقوله بأن الضر و الشر لا ی من صنع صانع حکیم، و استدلاله على إبطال ذلک بأنه محدث، و کل محدث یحتاج إلى محدث واحد أزلی، و بأن الشیء النافع قد ی ضارا، و الضار قد ی نافعا، و بین له ذلک فیما یدعی معرفته من علم الطب و النجوم.
و منها: إبطاله لما احتج به ذلک الطبیب من أقوال الثنویة و الطبائعیة و أصحاب النجوم و حکماء الفلاسفة، و أشباه ذلک مما یوافق القول بالإحالة.
و منها: تفسیره لمعنى تسمیة اللّه سبحانه باللطیف، فقال: إنما سمیناه لطیفا للخلق اللطیف، و لعلمه بالشیء اللطیف مما خلق من البعوض و الذر، و ما هو أصغر منها مما لا تکاد تدرکه الأبصار و العقول لصغر خلقه من عینه و سمعه و صورته، من ذلک یتمیز الذکر من الأنثى، و الحدیث المولود من القدیم الوالد؛ فلما رأینا لطف ذلک فی صغره، و موضع الفعل فیه، و الشهوة للبقاء، و الهرب من الموت، و الحدب على نسله من ولده، و معرفة بعضها بعضا، و ما کان منها فی لجج البحار و أعنان السماء، و المفاوز و القفار، و ما هو معنا فی منازلنا، و ما یفهم بعضهم بعضا من منطقهم، و ما یفهم من أولادها و نقلها الطعام [و الماء] إلیها، علمنا علما أن خالقها لطیف لخلق اللطیف کما سمیناه قویا لخلق القوی. (مجموع السید حمیدان، صص374 و 375، المنتزع الثانی)
1. أخْبَرَنَا الْبَرْقَانِیُّ، قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا الْقَاسِمِ الآبَنْدُونِیَّ، یَقُولُ: قَرَأْتُ عَلَى أَحْمَدَ بْنِ طَاهِرِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ إِسْحَاقَ أَبِی الْحَسَنِ الْبَغْدَادِیِّ بِهَا حَدَّثَکُمْ بِشْرُ بْنُ مَطَرٍ، قَالَ: حَدَّثَنَا سُفْیَانُ بْنُ عُیَیْنَةَ، قَالَ: ابْتَاعَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ مِنْ رَجُلٍ فَمَاکَسَهُ، فَقُلْتُ: تُمَاکِسُ وَأَنْتَ ابْنُ عَمِّ رَسُولِ الله فَقَالَ: حَدَّثَنِی أَبِی، عَنْ جَدِّی، عَنْ عَلِیٍّ، عَنِ النَّبِیِّ (ص) قَالَ: الْمَغْبُونُ لا مَحْمُود وَلا مَأْجُور. (تاریخ بغداد، ج5، ص346)
از سفیان بن عیینة روایت شده است که گفت: جعفر بن محمّد (ع) از کسی چیزی خرید و در معامله چانه زد. [با تعجّب و از روی سرزنش] به او گفتم: تو پسر عموی رسول خدایی [مقصود از عمو، ابوطالب است] و با این حال چانه میزنی؟ گفت: پدرم از جدم از علی بن ابی طالب از رسول خدا (ص) روایت کرد که فرمود: المغبون لا محمود و لا مأجور [یعنی کسی که گول بخورد و سرش کلاه برود نه سزاوار ستایش است و سزاوار پاداش.]
2. عدة مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ عَنْ رَجُلٍ یُسَمَّى سَوَادَةَ قَالَ: کُنَّا جَمَاعَةً بِمِنًى فَعَزَّتِ الْأَضَاحِیُّ فَنَظَرْنَا فَإِذَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع وَاقِفٌ عَلَى قَطِیعٍ یُسَاوِمُ بِغَنَمٍ وَ یُمَاکِسُهُمْ مِکَاساً شَدِیداً فَوَقَفْنَا نَنْتَظِرُ فَلَمَّا فَرَغَ أَقْبَلَ عَلَیْنَا فَقَالَ أَظُنُّکُمْ قَدْ تَعَجَّبْتُمْ مِنْ مِکَاسِی فَقُلْنَا نَعَمْ فَقَالَ إِنَّ الْمَغْبُونَ لَا مَحْمُودٌ وَ لَا مَأْجُور. (الکافی، ج4، ص496)
از سوادة روایت شده است که گفت: به همراه گروهی در منی بودیم. قربانی کمیاب و گران شده بود. دیدیم ابوعبدالله (امام صادق علیه السلام) بر سر گلهای ایستاده و برای گوسفندی نرخ تعیین میکند و بسیار چانه میزند. منتظر ایستادیم. هنگامی که خریدش تمام شد به ما رو کرد و فرمود: گمان میکنم از چانه زدن من تعجّب کردهاید؟! گفتیم: آری. فرمود: إنّ المغبون لا محمود و لا مأجور. [کسی که بر سرش کلاه برود نه سزاوار ستایش است و نه سزاوار پاداش.]
3. عدة من أصحابنا عن سهل بن زیاد عن علی بن أسباط عن علی بن أبی عبد الله عن الحسین بن یزید قال: سمعت أبا عبد الله ع یقول و قد قال له أبو حنیفة عجب الناس منک أمس و أنت بعرفة تماکس ببدنک أشد مکاسا ی قال فقال له أبو عبد الله ع و ما لله من الرضا أن أغبن فی مالی قال فقال أبو حنیفة لا و الله ما لله فی هذا من الرضا قلیل و لا کثیر و ما نجیئک بشیء إلا جئتنا بما لا مخرج لنا منه. (الکافی، ج4، ص546)
روایت شده است که ابوحنیفة به امام صادق (ع) گفت: دیروز، در عرفه مردم از کار تو تعجب کرده بودند که بر سر نرخ شتر قربانی تا جایی که میشد چانه میزدی. امام فرمود: در این که بر سرم کلاه برود و در مالم ضرر کنم چه رضای خدایی است؟! ابوحنیفة گفت: نه به خدا سوگند در این هیچ رضای خدایی نیست؛ نه کم و نه زیاد! و ما هیچ اشکالی به تو نمیکنیم مگر آن که پاسخی میدهی که راه فرار نداریم.
4. أَخْبَرَنَاهُ أَبُو الْقَاسِمِ بْنُ السَّمَرْقَنْدِیِّ، وَأَبُو الْمَحَاسِنِ بْنُ الطَّبَرِیِّ، قَالا: أَنَا أَبُو الْحُسَیْنِ بْنُ النَّقُّورِ، أَنَا عِیسَى بْنُ عَلِیٍّ، أَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُحَمَّدٍ، نَا کَامِلُ بْنُ طَلْحَةَ، نَا أَبُو هِشَامٍ الْقَنَّادُ الْبَصْرِیُّ، قَالَ: کُنْتُ أَحْمِلُ الْمَتَاعَ مِنَ الْبَصْرَةِ إِلَى الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ، فَکَانَ یُمَاکِسُنِی فِیهِ، فَلَعَلِّی لا أَقُومُ مِنْ عِنْدهُ حَتَّى یهَبَ عَامَّتَهُ، فَقُلْتُ: یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ، أَجِیئُکَ بِالْمَتَاعِ مِنَ الْبَصْرَةِ تُمَاکِسُنِی فِیهِ، فَلَعَلِّی لا أَقُومُ مِنْ عِنْدِکَ حَتَّى تَهَبَ عَامَّتَهُ، فَقَالَ: إِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی یَرْفَعُ الْحَدِیثَ إِلَى النَّبِیِّ (ص) أَنَّهُ قَالَ: الْمَغْبُونُ لا مَحْمُودٌ، وَلا مَأْجُورٌ.قال أبو القاسم البغوی: هکذا حدثنا بهذا الحدیث، عن أبی هشام القناد، قال: کنت أحمل المتاع إلى الْحُسَیْن بْن عَلِیّ ابْن أبی طالب، فیماکسنی فیه. ویقال: إنه وهم من کامل، روى غیره عن هذا الشیخ، فقال: کنت أحمل المتاع إلى عَلِیّ بْن الْحُسَیْن. والله أعلم. ورواه أبو سعید الحسن بْن عَلِیّ العدوی، عن کامل، وزاد فیه: عَلِیّ ابْن أبی طالب إلا أنه جعله من روایة الحسن لا الْحُسَیْن، وقد تقدم فی ترجمة الحسن. (تاریخ دمشق، ج14، ص112)
از ابوهشام قنّاد بصری روایت شده است که گفت: از بصره برای حسین بن علی [یا حسن بن علی یا علی بن الحسین به اختلاف روایات] کالا میبردم و در قیمت آن با من چانه میزد؛ ولی گاه میشد که هنوز از نزد او برنخاستهام همهی آن اجناس را بخشش میکرد! یک بار به او گفتم: ای پسر رسول خدا (ص) از بصره برای تو کالا میآورم و در قیمت آن چانه میزنی؛ ولی گاه هنوز از کنار تو برنخاستهام همهی آن را انفاق میکنی! پاسخ داد: پدرم برای من از رسول خدا (ص) روایت کرد که فرمود: المغبون لا محمود و لا مأجور. [کسی که در معامله فریب بخورد و ضرر کند نه ستایش میشود و نه پاداش میبرد]
سایت «ابن عربی» زحمت کشیده و بخشی از اسناد سرقت علمی آقای محمد حسن وکیلی از وبلاگ آثار را جمع آوری کرده و انتشار داده است. در آدرس زیر بخشی از این مدارک را مشاهده میکنید:
http://www.ebnearabi.com/6619/سرقت-علمی-محمد-حسن-وکیلی-انتحال.html
بسم الله الرّحمن الرّحیم
متأسفانه جریان وابسته به آقای محمد حسن وکیلی -طبق معمول- به جای عذرخواهی و پذیرش خیانت خود، اتّهامات را روانهی این وبلاگ کردهاند؛ لذا بنا داریم مستندات این خیانت علمی را در وبلاگ ارائه کنیم. در صورتی که آقای وکیلی و دوستانشان بر این رفتار زشت خود پافشاری کنند، ناچار خواهیم بود که از طریق دادخواست قانونی و در دادگاه ویژهی ت قضیّه را حلّ و فصل کنیم.
به عنوان مقدّمه باید گفت:
آقای محمّدحسن وکیلی در کتابِ «تطهیر الشریعة» حدود 200 صفحه از وبلاگ آثار کپی کرده و نزدیک به 40% این کتاب متعلّق به وبلاگ آثار است!
و نیز گفتیم که بخش زیادی از این صفحات بدون ارجاع به وبلاگ آثار و در حکم سرقت علمی است که در آینده این موارد را نشان خواهیم داد. حتّی اگر فرضاً آقای وکیلی تمام 200 صفحه را با ارجاع کامل از وبلاگ آثار نقل میکرد؛ کار او غیراخلاقی بود.
بنابر ماده 1 قانون حمایت حقوق مؤلفان و مصنفان و هنرمندان، «به مؤلف و مصنف و هنرمند "پدیدآورنده" و به آن چه از راه دانش یا هنر و یا ابتکار آنان پدید میآید بدون در نظر گرفتن طریقه یا روشی که در بیان و یا ظهور و یا ایجاد آن به کار رفته "اثر" اطلاق میشود.»
بنابر ماده 2 این قانون «کتاب و رساله و جزوه و نمایشنامه و هر نوشته دیگر علمی و فنی و ادبی و هنری.» از آثار مورد حمایت این قانون است.
بنابر ماده 3 این قانون، «حقوق پدیدآورنده شامل حق انحصاری نشر و پخش و عرضه و اجرای اثر و حق بهرهبرداری مادی و معنوی از نام و اثر او است.»
با توجّه به این 3 مادّه حقّ نشرِ آن چه در وبلاگ آثار نوشته شده، تنها به نویسنده وبلاگ آثار تعلّق دارد.
همچنین بنابر مادّه 23 این قانون «هر کس تمام یا قسمتی از اثر دیگری را که مورد حمایت این قانون است به نام خود یا به نام پدیدآورنده بدون اجازه او و یا عالماً عامداً بهنام شخص دیگری غیر از پدیدآورنده نشر یا پخش یا عرضه کند به حبس تأدیبی از شش ماه تا 3 سال محکوم خواهد شد.»
قانونگذار همچنین برای جلوگیری از سوءاستفاده از «ارجاع و استناد» در مادّه 7 این قانون «حدود متعارف» را قید کرده است:
«نقل از اثرهایی که انتشار یافته است و استناد به آنها به مقاصد ادبی و علمی و فنی و آموزشی و تربیتی و به صورت انتقاد و تقریظ با ذکرمأخذ در حدود متعارف مجاز است.»
بدیهی است که کپی کردن حدود 200 صفحه که حدود 40% کلّ کتاب آقای وکیلی را در برمیگیرد؛ با هیچ معیاری در «حدود متعارف» جای نمیگیرد؛ و گر نه هر کسی میتوانست با کم و زیاد کردن چند صفحه از یک اثر و اشاره به نویسندهی اصلی، اقدام به چاپ و نشر آن کند. این در حالی است که ایشان استناد تقریباً نیمی از مطالب به وبلاگ آثار را مخفی کردهاند که موارد آن اعلام خواهد شد.
از سوی دیگر بنا بر مادّه 19 این قانون «هر گونه تغییر یا تحریف در اثرهای مورد حمایت این قانون و نشر آن بدون اجازه پدیدآورنده ممنوع است.» و متأسّفانه ایشان مرتکب تغییر و تحریف در مطالب وبلاگ آثار شدهاند که موارد آن نشان داده خواهد شد.
جالب آن که مقتدای ایشان، آقای سید محمد حسین طهرانی مینویسد:
«به نظر حقیر حقّ التألیف حقّی است ثابت و مشروع؛ به جهت آن که عرف آن را معروف میشمارد و از بین بردن و تصرّف در آن را بدون اذن مؤلف منکر میداند.» (جنگ خطّی، شماره 15، ص61)
آقای وکیلی در حالی به چاپ و نشر مطالب وبلاگ آثار اقدام کرده است که نویسنده این وبلاگ به اتّکاء حمایت مالیِ جمعی از دانشدوستان، در صددِ تکمیل، چاپ و نشرِ این مطالب بوده و بخشی از مسیر را طیّ کرده است که متأسّفانه به دلیل اقدام بیاجازه و غیرقانونی ایشان، این روند دچار خلل شده و طبعاً آقای وکیلی مسئول خسارت پیشآمده است.
نمیدانیم با وجود هموار بودن راه ارتباط، ایشان چگونه به خود اجازه داده بدون کوچکترین اطّلاع و هماهنگی به چاپ این حجم گسترده از مطالب وبلاگ آثار اقدام کند؟! جالبتر آن که ایشان خود را نویسندهی کتابی برشمرده که نزدیک به 40% آن کپیبرداری از وبلاگ آثار است و حتّی زحمت تایپ متن نیز بر عهدهی نویسندهی وبلاگ آثار بوده است!! البته بخش زیادی از 60% دیگر کتاب نیز حاصل کار محقّقان دیگر بوده و در آن بخش نیز کپیبرداری گسترده مشهود است. عجیبتر از همه آن که ایشان برای رونمایی از چنین کتابی، همایش برپا کرده و با افتخار از اساتید مشهور دعوت به عمل آورده است!
ایشان همچنین با سوءاستفاده از تحقیقات وبلاگ آثار؛ آن را در راستای ترویج صوفیگری به کار گرفته و به همراه مقدّماتی در دفاع از تصوّف به چاپ رساندهاند؛ در حالی که تحقیقات وبلاگ آثار در چارچوب مقابله با صوفیگری و با هدف عمق بخشیدن به نقد تصوّف صورت گرفته است.
در نوشتههای بعدی به صورت سلسلهوار به ذکر مصادیق سرقت علمی -یعنی مواردی که آقای وکیلی بدون ارجاع از وبلاگ آثار رونویسی کردهاند- خواهیم پرداخت.
تطهیر شریعت یا تزویر و خدیعت؟!!
«صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد.»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
در تاریخ 26 دی ماه 1398 آقای محمد حسن وکیلی به کمک جمعی دیگر از پیروان علّامه طهرانی در مشهد مقدّس همایشی با عنوان گرامیداشت شهید اوّل برگزار و در حضور جمعی از اساتید فلسفه و عرفان مانند آقای خسروپناه از سه کتاب جدید خود رونمایی کرد. یکی از این سه کتاب، کتاب «تطهیر الشریعة عن حدیقة الشیعة» است. این کتاب 520 صفحه دارد که تقریباً 200 صفحه آن کپیبرداری از وبلاگ آثار است. متأسّفانه آقای محمد حسن وکیلی بدون اجازه و اطّلاع نویسندهی وبلاگ آثار دست به انتشار این حجم گسترده زدهاند که غیرمتعارف بوده و طبق قانون حمایت از حقوق مؤلّفین جرم است.
عجیبتر آن که در حدود نیمی از این حجم گسترده، بدون ارجاع به وبلاگ آثار و در حکم سرقت علمی و انتحال است.
متأسفانه آقای وکیلی با ایجاد تحریف در برخی عبارات وبلاگ سعی کردهاند، مرجع اصلی را مخفی کرده و متن را به خود نسبت دهند.
وبلاگ آثار اقدام این مدعیان عرفان و اخلاق را محکوم کرده و پیگیریهای لازم را انجام خواهد داد.
«تا سیه روی شود هر که در او غشّ باشد.»
علی بن إبراهیم عن أبیه عن ابن أبی عمیر عن عمر بن أذینة عن زرارة قال: إن رجلا أتى أبا عبد الله ع فقال إنی لا أحسن أن أعمل عملا بیدی و لا أحسن أن أتجر و أنا محارف محتاج فقال اعمل فاحمل على رأسک و استغن عن الناس فإن رسول الله ص قد حمل حجرا على عاتقه فوضعه فی حائط له من حیطانه و إن الحجر لفی مکانه و لا یدرى کم عمقه… (الکافی ؛ ج5 ؛ ص76)
مردى خدمت امام صادق (ع) رسید و گفت: من نه بلدم کار دستی انجام دهم و نه بلدم تجارت و داد و ستد کنم. بیچاره و نیازمندم. حضرت فرمود: کار کن. حمالی کن؛ بر سر خود بار جابجا کن و از مردم بینیاز شو؛ چنان که رسول خدا (ص) سنگ بزرگی بر دوش خود گذاشت و به یکی از باغهایش برد. آن سنگ هنوز آن جا است و معلوم نیست چقدر عمق دارد.
از ذریح بن محمد بن یزید المحاربی روایت است که امام صادق (ع) فرمود:
در خانه بودم؛ ناگهان سواره نظام و نیروهای امنیتی خانه را محاصره کردند و از دیوارها به داخل خانه ریختند. خانواده و اطرافیانم [از ترس] پراکنده شدند [و مرا تنها گذاشتند]. [چون مریض بودم و میبایست مرا با محمل ببرند] مأموران، به بیگاری کشیدن از مردم اقدام کردند [تا مجبورشان کنند بدون مزد مرا ببرند] گفتم: از مردم بیگاری نکشید؛ بلکه عدهای را اجیر کنید و من پرداخت مزدشان را از مال خود تضمین میکنم. پس مرا بر محملی نشاندند و در حالی که دور تا دورم را محاصره کرده بودند، بردند. یکی از خویشانم آمد و گفت: برای تو مشکلی نیست؛ فقط [حاکم مدینه] میخواهد از تو درباره «یحیی بن زید» پرسوجو کند. وقتی مرا بر او [حاکم مدینه] وارد کردند؛ گفت: اگر میدانستیم در چنین وضعیت [جسمی] قرار داری؛ به دنبالت نمیفرستادیم. فقط میخواهیم دربارهی یحیی بن زید از تو پرس و جو کنیم. گفتم: از زمانی که از این جا رفته، او را ندیدهام [و اطّلاعی ندارم]. [حاکم مدینه] گفت: او را برگردانید. پس مرا به خانه برگرداندند.
جعفر، عن ذریح، عن أبی عبد الله علیه السلام، قال: کنت فی منزلی، فما شعرت إلا بالخیل و الشرطة قد أحاطوا بالدار، قال: فتسوروا علیّ، قال: فتطایر أهلی و من عندی، قال: فأخذوا یتسخرون الناس، قلت: لا تسخروهم و استأجروا علی فی مالی، قال: فحملونی فی محمل و أحاطوا بی، فأتانی آت من أهلی فقال: إنه لیس علیک بأس، إنما یسألک عن یحیى بن زید، قال: فلما أدخلونی علیه، قال: لو شعرنا أنک بهذه المنزلة، ما بعثنا إلیک، إنما أردنا أن نسألک عن یحیى بن زید، فقلت: ما لی به عهد قد خرج من هاهنا قال: ردوه، فردونی. (کتاب محمد بن المثنی الحضرمی-الأصول الستة عشر، ص265- نشر دارالحدیث)
توضیحات:
1. ظاهراً «ما لی به عهد قد خرج من هاهنا»، تصحیف «ما لی به عهد مذ (منذ) خرج من هاهنا» است که با سیاق لفظ سازگارتر است. هر چند دقیقاً نمیدانیم این بازجویی در چه زمانی صورت گرفته است؛ ولی احتمال دارد پس از گریختن یحیی از عراق، این عملیات صورت گرفته باشد. ظاهراً یحیی بن زید (پسرعموی امام) پیش از قیام زید تحت تعقیب نبوده و پس از قیام زید و شهادتش نیز از کوفه به سوی خراسان گریخته و به مدینه نیامده است؛ بنابراین به احتمال زیاد معنای جمله این است که از زمانی که یحیی بن زید از مدینه بیرون رفته، دیگر ملاقاتش نکردهام و اطّلاعی از او ندارم.
2. از ظاهر روایت برمیآید که امام در آن زمان بیمار بوده و میبایست ایشان را با محمل ببرند. در روایت تصریح نشده که امام را پیش چه کسی بردند؛ ولی از سیاق برمیآید که ایشان را نزد حاکم یا یکی از نزیکانش برده باشند. هر چند داستان به صورت خلاصه و مجمل بیان شده؛ ولی آن چه در ترجمه ذکر شد، نزدیکترین و درستترین برداشت به نظر میرسد.
3. بیگاری کشیدن از مسلمانان، یکی از ناپسندترین ستمها و گناهان است تا جایی که پیامبر (ص) در هنگام وفات خود به امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «یَا عَلِیُّ . لَا سُخْرَةَ عَلَى مُسْلِمٍ.» ای علی!. هیچ مسلمانی را نباید به بیگاری گرفت. (تهذیب الأحکام، ج7، ص154) «التسخیر» یعنی کسی را بدون مزد به کاری واداشتن و «السخرة» اسم آن است. (الصحاح، ج2، ص680 و.) امیرالمؤمنین علیه السّلام گوش شنوا بود (الحاقة، 12)؛ این وصیّت را شنید و ارج نهاد: «. عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع یَکْتُبُ إِلَى عُمَّالِهِ لَا تُسَخِّرُوا الْمُسْلِمِینَ [فتذلّوهم].» امیرالمؤمنین علیه السّلام به کارگزاران خود می نوشت: مسلمانان را به بیگاری نگیرید [که در این صورت آنان را خوار کرده اید.]. (نوادر الاشعری، ص164- الکافی، ج5، ص284)
روایت ذریح نیز نشاندهندهی شدّت حساسیّت امام صادق (ع) در این باره است؛ تا جایی که حتّی حاضر نشد، برای بردن او به نزد حاکم، مردم را به بیگاری بکشند و پرداخت مزد را از جیب خود تضمین کرد؛ با این که اساساً ربطی به ایشان نداشت و گناهش بر گردن حاکم و عمّالش بود. این داستان در عین حال که پستی و لئامت حکومت را به خوبی نشان میدهد؛ از کرامت نفس، دلسوزی و تقوای بینظیر امام صادق (ع) نیز حکایت میکند.
درباره این سایت